زندگی عشق است
آموختهام ؛ که وابسته نباید شد .... نه به هیچ کسی و نه به هیچ رابطه ای ! و این نشدنی ترین اصلی بود که آموختم ... !!
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی. نظرات شما عزیزان:
|
About![]()
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesآذر 1391آبان 1391 مهر 1391 AuthorsفاطمهLinks
♥♥♥♥♥♥عاشقانه های من♥♥♥♥♥
LinkDump
حمل و ترخیص خرده بار از چین
کاربران آنلاین:
بازدیدها :
<-PollItems->
|